< بهار 1387 - خواندنی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خواندنی ها

گروهی از دانشمندان آمریکایی کشف کردند گوش چپ که اطلاعات خود را به نیمکره راست مغز ارسال می کند گوش "عشق" است و بنابراین عبارات احساسی را برای درک بهتر باید در این گوش نجوا کرد.
 
به گزارش مهر، مغز انسان به دو نیمکره راست و چپ تقسیم می شود. بخش چپ مغز منطق، توجه به جزئیات، زبان، علم و استراتژیها را نشان می دهد و طرف راست تصورات، اشراق و سیر و سلوک، دید همزمان، تخیلات و احساسات را حاکمیت می کند.
 
هر یک از این بخشهای مغز قسمت مخالف بدن را کنترل می کنند. بنابراین منطقی است که تصور شود یک جمله احساسی اگر مستقیما از طرف چپ بدن ارسال شود سریعتر به مراکز احساسی می رسند.
 
به طور طبیعی چشم راست با زکاوت بیشتری می تواند رنگها را درک کند این درحالی است که بهتر است مادران گونه چپ کودک را ببوسند و یا با دست چپ کودک را در آغوش بگیرند.
 
در حقیقت دانشمندان دانشگاه ساسکس انگلیس در تحقیقات خود نشان دادند که 85 درصد از زنان چپ دست یا راست دست کودک خود را با دست چپ در آغوش می گیرند. به این ترتیب واکنشهای فیزیکی و احساسی کودک مستقیما به طرف راست مغز مادر می رسند.
 
براساس گزارش تایمز، به تازگی گروهی از محققان دانشگاه "سم هاستون" آمریکا با آزمایش هزار و 120 نفر مشاهده کردند که گوش چپ در این افراد "گوش عشق" است.. به طوری که 69 درصد از موارد خاطر نشان کردند تمام عبارات شیرین و عاطفی را هنگامی که از راه گوش چپ می شنوند بهتر درک می کنند و تنها 56 درصد از موارد اگر این عبارات را با گوش راست بشوند می توانند عمق آنها را درک کنند

نوشته شده در جمعه 87/3/31ساعت 11:34 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

این واقعه اخیراً درشمال تگزاس اتفاق افتاده است. زنی در روز یکشنبه برای قایقرانی رفته بود وبا خودش چندتا قوطی نوشایه برده وآنها رادریخچال گذاشت .روز 2شنبه اوبه بیمارستان منتقل شد ودربخش مراقبتهای ویژه بستری شدودرروز 4 شنبه فوت کرد.

کالبدشکافی نشان داد که دراثربیماری عفونی لپتوسپیروز مرده است.نتیجه تحقیقات نشان داد که او قوطی نوشابه را بدون لیوان استفاده کرده است.آزمایشات نشان داد که قوطی ها آلوده به ادرارخشک شده موش صحرایی بوده است وبخاطرهمین دچار این بیماری عفونی شده است.ادرار موش محتوی موادسمی وکشنده است ..خیلی توصیه می شود که قسمت بالای قوطی های نوشابه راقبل از مصرف دقیق بشوئید .قوطی ها در انبارکالا نگهداری می شوندوبدون اینکه تمیز شوند مستقیم به مغازه ها فرستاده می شوند.

یک مطالعه در NYCU نشان داد که دربهای قوطی های نوشابه آلوده تر از توالتهای عمومی می باشد وآلوده به میکروبها وباکتری ها می باشد.

بنابراین قبل از اینکه آنها را با دهانتان بخورید با آب خوب بشویید تا این اتفاق مهلک برایتان رخ ندهد.


نوشته شده در جمعه 87/3/31ساعت 11:7 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

درخت هر قدر هم بلند باشد ، کوتاه ترین تبر به تنه اش می رسد
نوشته شده در جمعه 87/3/31ساعت 11:3 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود .مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم .            

مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند .


نوشته شده در چهارشنبه 87/3/29ساعت 1:49 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندک اندک ای عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد.وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد .پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و شکننده ای بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم، غافل از اینکه برای به دست آوردن آزادی ، یک عمل جسورانه کافیست . 


نوشته شده در چهارشنبه 87/3/29ساعت 1:46 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.

دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم .

وقتی به قله رسید ند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید

شهسوار اولی گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم .

دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.                    

مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .


نوشته شده در چهارشنبه 87/3/29ساعت 1:45 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

http://www.kashmirwatch.com/showexclusives.php?subaction=showfull&id=1201125671&archive=&start_from=&ucat=15&var1news=value1news


نوشته شده در سه شنبه 87/3/28ساعت 2:49 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

دو نفر شکارچی در جنگل مورد حمله گرگی واقع شدند، یکی از آن دو به سرعت کوله پشتی و بار خود را به زمین گذاشت تا راحت تر بدود. دیگری به او گفت: هرچقدر خود را سبکتر کنی، باز هم نمیتوانی از گرگ سریعتر بدوی.
شکارچی اول گفت: من نمی خواهم از گرگ سریعتر بدوم، فقط اگر از تو سریعتر بدوم نجات پیدامی کنم!
این است قانون بی رحم رقابت؛ یک قدم جلوتر بودن از رقیب عامل موفقیت و یک قدم عقب افتادن باعث نابودی است.



نوشته شده در یکشنبه 87/3/26ساعت 2:35 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

پرنده گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند . کرگدن گفت: کو کجاست من که قلب خود را نمی بینم . پرنده گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری . کرگدن گفت: نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم. پرنده گفت :نه ، تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای این که پرنده را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی. کرگدن گفت: خوب این یعنی چی ؟ پرنده گفت :وقتی یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند عاشق بشود . کرگدن گفت: اینها که می گویی ، یعنی چی؟ پرنده گفت :یعنی .... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ..... کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید . اما پرنده پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند . کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید . اما نمی دانست از چی خوشش می آید . کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولو ی پشتم را بخوری؟ پرنده گفت : نه ، اسم ایت نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود . احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است . کرگدن نفهمید که پرنده چه می گوید . روزها گذشت ، روزها و ماهها و پرنده هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت . یک روز کرگدن به پرنده گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که پرنده ای پشتش را می خاراند ، احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟ پرنده گفت : نه کافی نیست . کرگدن گفتک درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم . راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم . پرنده چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن . کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد . اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . با خودش گفت : این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این پرنده قشنگ ترین پرنده دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین . وقتی کرگدن به اینجا رسید ، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد. کرگدن ترسید و گفت : پرنده ، پرنده عزیزم من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم را که می گفتی ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چکار کنم؟ پرنده برگشت و اشکهای کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری. کرگدن گفت: راستی اینکه کرگدنی دوست دارد ، پرنده ای را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چی؟ پرنده گفت : یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند. کرگدن گفت : عاشق یعنی چه؟ پرنده گفت :یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد. کرگدن باز هم منظور پرنده را نفهمید . اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند ، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد ، یک روز حتما قلبش تمام می شود . آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم ، حالا که پرنده به من قلب داد، چه عیبی دارد ، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم


نوشته شده در یکشنبه 87/3/26ساعت 2:34 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیرهٌ کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد؛ اگر چه روزها افق را به دنبال  یاری رسانی از نظر می گذراند؛ کسی نمی آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد. اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود؛ به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود . متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد . فریاد زد: «خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟»

صبح روز بعد؛ با صدای بوق کشتی که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته؛ از نجات دهندگانش پرسید: «شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟ آن ها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.»

وقتی که اوضاع خراب می شود؛ نا امید شدن آسان است. ولی ما نباید دل مان را ببازیم؛ حتی در میان درد و رنج؛ دست خدا در کار زندگیمان است.

پس به یاد داشته باشیم دفعه دیگر اگر کلبه مان سوخت و خاکستر شد؛ ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند.


نوشته شده در یکشنبه 87/3/26ساعت 2:25 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

   1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت